معنی میانه کار و وسط

حل جدول

لغت نامه دهخدا

میانه کار

میانه کار. [ن َ / ن ِ] (ص مرکب) میانه رو. معتدل. مقتصد. که کار نه به افراط کند و نه به تفریط. که در کارها حد وسط برگزیند. که در اعمال و اقوال میانه روی و اعتدال پیش گیرد:
در دنیا سخت سختی و در دین
بس سست و میانه کار و هنجامی.
ناصرخسرو.
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.
ناصرخسرو.
و رجوع به میانه رو شود.


میانه

میانه. [ن َ / ن ِ] (اِ، ق) وسط. (ترجمان القرآن جرجانی). به معنی وسط و میان است. (انجمن آرا) (آنندراج). جعشم. (منتهی الارب). بین. میان. وسط هرچیز. میان چیزی. قسمت وسطی آن چیز. (از یادداشت مؤلف). وسط (در مکان). وسط جایی.میان. آن قسمت از جایی که در وسط قرار دارد. مقابل گوشه. ضد کنار و جانب. بین. مابین. (از یادداشت مؤلف). به معنی وسط و میان است که مقابل گوشه و کنار باشد. (برهان): و در میانه ٔ هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند. (فارسنامه ٔابن بلخی ص 76). بهقباد بالایین و میانه و زیرین از اعمال عراق. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد بصبر کردن و نیرو آوردن. (نوروزنامه).
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه بازآورد.
خاقانی.
چیست عاشق را جز آن کآتش دهد پروانه وار
اولش قرب و میانه سوختن آخر فنا.
خاقانی.
درد دل ما ز یک خزانه ست
الا دو صدف که در میانه ست.
نظامی.
شب شود سر بسوی خانه نهد
هرچه حق داد در میانه نهد.
اوحدی.
- امثال:
بادی در میانه جستن. (امثال و حکم دهخدا). تعبیر مثلی: میانه خور کناره گرد؛ که تن به هیچ کار ندهد.
|| فاصله. دوری. بعد. فرجه. فاصله ٔ مکانی. مسافت. (یادداشت مؤلف):
مگر تا چند کرده ست این زمانه
میان این دو ناخفتن میانه.
(ویس و رامین).
چنان چون تیرپران زی نشانه
میان هر دوشان روزی میانه.
(ویس و رامین).
|| وسط (زمانی). وسط از حیث زمان. میان در زمان، میانه ٔ تیر، وسط تیرماه. (از یادداشت مؤلف)، ذات الزمین، میانه ٔ روزگار. (دهار). عوان، میانه ٔ سال. (دهار): و این ماه [مرداد] میانه ٔ تابستان بود. (نوروزنامه).
- میانه ٔ شب، وسطاللیل. دل شب. (یادداشت مؤلف).هاول. (منتهی الارب).
|| فاصله ٔ زمانی. اختلاف وقت و هنگام. بعد زمانی:
چون هفته گذشت در میانه
افتاد فراق را بهانه.
نظامی.
|| اثنا. حین. حال. وقت. (یادداشت مؤلف). درحین. در اثنای. در میانه. در این میانه: در این میانه پدرزنش آمد و انوشیروان را با مادرش آورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 85). شهر جور را حصار میداد در میانه خبر رسید که مردم اصطخر عهد بشکستند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
در این میانه بغرید کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین سوار گرفت.
مسعودسعد.
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه.
نظامی.
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته ٔ کردگار چیست.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 46).
|| مشترک. اشتراکی: مال میانه، مال مشترک. (از یادداشت مؤلف) || درون. داخل. تو. توی. جوف:
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه ٔ خاراست.
مسعودسعد.
|| بین. بین دو یا چند تن یا امر. (یادداشت مؤلف). اثناء:
دوان اورمزد از میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت.
فردوسی.
ازآن دختران آنکه بد نامدار
برون آمدند از میانه چهار.
فردوسی.
عبدوس سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه ٔ کارها درآمده. (تاریخ بیهقی). امروز آن را (قدرخان) تربیت باید کرد تا... مجاملت در میانه بماند. (تاریخ بیهقی). هرچند همه حال نیرنگ است... و دانند که افروشه نانست باری مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی).
بنده را دستگیرباش به فضل
به خراسان میانه ٔ دیوان.
ناصرخسرو.
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه.
انوری.
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم.
خاقانی.
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست.
نظامی.
این فرق تو از میانه بردی
کز هر دو رقم یکی ستردی.
نظامی.
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه.
نظامی.
آن تحفه که در میانه میرفت
چون در غزلی روانه می رفت.
نظامی.
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه.
نظامی.
نی نی غلطم یکی است خانه
کآشوب دویی شد از میانه.
نظامی.
در طیره گری چو دل شود گرم
برخیزد از آن میانه آزرم.
نظامی.
به هر نیک و بدی کاندر میانه ست
کرم بر تست و دیگرها بهانه ست.
نظامی.
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه بربند.
نظامی.
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه.
نظامی.
|| مرکز (در خط). نقطه ای از خط که درست در وسط خط قرار دارد و فاصله ٔ آن نقطه از دو سر خط یکسان است. || قلب. قلب لشکر. میان. میان سپاه. مرکز سپاه. قلب سپاه. (از یادداشت مؤلف). قلب، میانه ٔ لشکر. (منتهی الارب) (دهار). || (اصطلاح ریاضی) خطی که از رأس مثلث به وسط قاعده متصل شود. (از فرهنگ لغات فرهنگستان). || اعتدال. نه افراط و نه تفریط. اندازه ٔ درخور. (یادداشت مؤلف):
بر میانه بود شه عادل
نبود شیر شرزه اشتر دل.
سنائی.
به اندازه ای کن برانداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش.
نظامی.
میانه چون صراطالمستقیم است
ز هر دوجانبش قعر جهیم است.
شبستری.
طبایع به حال میانه نه دور از فلک و نه نزدیک و نه فراز و نه نشیب. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- به میانه رفتن، از افراط وتفریط دور بودن. ره اعتدال در پیش گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- میانه رفتن، اقتصاد. حد وسط رادر کاری یا طریقه و راهی در پیش گرفتن. به راهی نه افراط و نه تفریط رفتن. (از یادداشت مؤلف). سمت. (منتهی الارب).
- میانه رو، معتدل. که در کارها و گفتار حد اعتدال نگه دارد. که نه افراط کند و نه تفریط. دور از افراط و تفریط. (از یادداشت مؤلف). قاصد. (دهار).
- میانه گرفتن، قصد. (ترجمان القرآن جرجانی). حد اعتدال برگزیدن. راهی نه افراط و نه تفریط در پیش گرفتن.
|| (ص) معتدل: در کارها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش. (قابوسنامه ص 32). و ناف او [ناف کودک نوزاد] به پلیته ای از پشم نرم تافته، تافتنی میانه بندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بدین استحالت قوت هر دو شکسته شود و کیفیتی میانه پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر [برآمدن نور از قبرالمسیح] نیمروز باشد دانند که سال میانه باشد و اگر اول بود فراخی بود و اگر آخر بود قحط و تنگی باشد. (مجمل التواریخ و القصص). || متوسط. (فرهنگ لغات فرهنگستان). حد وسط. حد اوسط. بین بین. وسط. متوسط از هر چیزی. نه گران و نه ارزان. نه خوب و نه بد. اوسط. وسطی. نه خرد و نه بزرگ. نه گرم و نه سرد. (از یادداشت مؤلف). اوسط. (منتهی الارب). نه بزرگ و نه کوچک. متوسط: جنیانجکث، قصبه ٔ تغزغز است. شهری میانه است و مستقر ملک است. (حدود العالم). کت، تختی باشد میانه. (لغت فرس اسدی). چه آنچه بزرگ باشد رطوبت او بیشتر بود و آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد وآنچه میانه بود معتدل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). انواع کمان هرچه مر او را نام چرخ است سه است بلند است و پست و میانه. همچنین انواع تیر وی سه است دراز وکوتاه و میانه. (نوروزنامه). کرج شهری است میانه نه کوچک و نه بزرگ. (مجمل التواریخ). || متوسط (در انسان). متوسطالقامه. نه دراز و نه کوتاه. نه بلند و نه کوتاه. میانه بالا. میان بالا: پرسیدند صفت پیغامبر از علی گفت به بالا میانه بود نه درازی دراز و نه کوتاهی کوتاه پست. (مجمل التواریخ و القصص). || شخصی که از حیث سن در وسط قرار دارد. میان سال. برادر میانه، برادری که از برادری خردتر و از دیگر برادر بزرگتر است. نه مهتر و نه کهتر.اوسط. وسطی. (از یادداشت مؤلف):
میانه نشیند هم اندر میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 65).
میانه برادر چو او را بدید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
میانه خود اندر میان دست راست
بیامد ترا کار و پیکار کاست.
فردوسی.
میانه کدام است و مهتر کدام
بباید برین گونه تان برد نام.
فردوسی.
|| استخاره ای که پاسخ آن نه خوب و نه بد باشد. (یادداشت مؤلف).
- میانه آمدن (در استخاره)، متوسط آمدن. نه خوب و نه بد آمدن.
|| (اِ) رابطه. دوستی. علقه. رابطه ٔ خوب. میان: میانه اش بااو خوب نیست. با او میانه ای ندارم. (یادداشت مؤلف). || ارتباط. رابطه ٔ دو چیز. ارتباط دو چیز یا مطلب با هم. قیاس دو چیز: عاقل در میانه ٔ خیر وشر راه خیر در پیش گیرد. (از یادداشت مؤلف). || واسطه. وسیله. که در میان دو امر یا دو کس قرار گیرد. (از یادداشت مؤلف). || حایل. (یادداشت مؤلف). || فرق. اختلاف. تفاوت:
تو از ناز نالی من از داغ دل
میانه ست از آن تو و زآن من.
عنصری.
جواب داد که مرغیم جز به جای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر.
عنصری.
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر.
عنصری.
گفتی به زبان که من ترایم
وز دل به زبان بسی میانه ست.
جمال الدین عبدالرزاق.
|| حضور. محضر. خلاف غیبت:
گفتند چراست در فسانه
او گم شده و تو در میانه.
نظامی.
ز هر سو کرد دلبر را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه.
نظامی.
|| مردم میان دانا و نادان:
همیدون مردم عام و میانه
فروخوانندش از بهر فسانه.
(ویس و رامین).
|| متوسطالحال. بین بین. در شمارش، آنکه در بین باشد: پس از این بباید دانست که از این قیاس میانه بزرگوارتر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). زر پادشاهانند و سیم بزرگان و نحاس فرود ایشان و آهن میانه ٔ مردم و سفال عامه و رذال. (مجمل التواریخ). || چوب تراشیده که در یک سرآن، سر قلیان است و بن آن به کوزه ٔ قلیان پیوسته است. قسمتی از قلیان که میان کوزه و سر قلیان است. چوبی تراشیده که سر قلیان برفراز آن نهند مقابل سره و کوزه. (یادداشت مؤلف). رجوع به میان و میانه قلیان شود. || در فرش اتاق، مقابل سرانداز و کناره. فرشی که میان دو کناره و زیر یک سرانداز گسترند. قالی یا گستردنی دیگر که میان دو کناره و زیر سرانداز گسترند. میان قالی. (یادداشت مؤلف). || عِقد و مروارید که زنان بر گردن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). جواهری که در وسط گردن بند گذارند و به عربی واسطهالعقد گویند. به پارسی میانه خوانند. (از انجمن آرا) (آنندراج). شیخک سبحه. واسطهالعقد. (یادداشت مؤلف). دری را گویند که در میان عقد مروارید کشند و آن را به عربی واسطهالعقد خوانند. (برهان):
بزرگان جهان چون گرد بندی
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.
رودکی.
ملک قلاده ست و او میان قلاده
زین نگیرد قلاده جز به میانه.
عطاردی.
شاهی که درگهش را چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد.
فلکی شیروانی.
زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته.
خاقانی.
نسل شروان شهان مهین عقدی است
صفوهالدین بهین میانه ٔ اوست.
خاقانی.
|| انگشت وسطی. میانگی. میانین. (یادداشت مؤلف). || مخ چیزی. لُب ّ. هسته. مغز. اُس ّ. (یادداشت مؤلف).

میانه. [ن َ] (اِخ) نام بخش مرکزی از شهرستان میانه است. این بخش محدود است از شمال به بخش ترکمان و ترک و از جنوب به شهرستان زنجان و ازخاور به شهرستان خلخال و از باختر به شهرستان مراغه. این بخش کوهستانی است و بیشتر آبادیهای آن در دره های کوهها واقع و خوش آب و هوا هستند ولی خود میانه و آبادیهای اطراف آن در جلگه قرار گرفته و دارای هوای ناسالم و مالاریایی هستند. آب آن از رودخانه های سفیدرود و آیدوغموش و رود شهری تأمین می شود و محصول عمده ٔ بخش غلات و برنج و پنبه و صیفی و میوه می باشد. راه آهن و شوسه ٔ تهران - تبریز از این بخش می گذرد و جاده هایی به ترک و خلخال و ترکمان دارد. این بخش دارای تقسیمات زیر است: 1- دهستان کله بوز با 59 آبادی و 13715 تن جمعیت. 2- حومه ٔ میانه 20 آبادی و 7472 تن جمعیت. 3- شهر میانه 15707 تن جمعیت. جمع: 80 آبادی و 36894 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


وسط

وسط. [وَ س َ] (ع ص، اِ) چیزی که میانه باشد، یعنی متوسط بود در طول و قصر و فربهی و لاغری و دیگر کیفیات. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). معتدل. (اقرب الموارد): شی ٔوسط؛ چیزی میانه، نه زشت نه نیکو. (منتهی الارب). میانه. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل). هر چیزی که نه خوب باشد نه بد نه زیاد باشد نه کم نه کوتاه نه دراز نه لاغر نه فربه. (ناظم الاطباء).
- وسطالشی ٔ، مابین دو طرف آن چیز، اسم است. (منتهی الارب).
|| راست و اعدل از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قال اﷲ تعالی: و جعلناکم امه وسطاً (قرآن 143/2)، ای عدلاً خیاراً. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || اسم چیزی است که دروسط واقع شود، مثل انگشت وسطی. (غیاث اللغات). || پسندیده و برگزیده. (مهذب الاسماء). ج، اوساط. (مهذب الاسماء). پسندیده. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی).
- وسطالسماء، یکی از اوتاد اربعه ٔ منجمین. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
|| مرکز و میان حقیقی چیزی. (ناظم الاطباء). میانه که عبارت است از میان حقیقی و مرکز. (غیاث اللغات). || (اصطلاح منطق) نزد منطقیین همان حد اوسط است که آن را واسطه ٔ در تصدیق نیز خوانند. (کشاف اصطلاحات الفنون). همان سخنی که مقترن است با «زیرا که »، مثلاً هرگاه بگوئیم جهان حادث است، زیرا که جهان متغیر است پس جمله ٔ «زیرا که جهان متغیر است » وسط نامیده میشود. (تعریفات سید جرجانی). || (اصطلاح ریاضی) عدد دوم از اعداد سه گانه ٔ متناسب را وسط خوانند و سومی از اعداد چهارگانه ٔ متناسب را وسطین. قاضی رومی در شرح ملخص گوید: وسط در عدد آن است که نسبت یکی از دو طرف عدد مانند نسبت آن است به طرف دیگر آن و واسطه ٔ عددی آن است که نصف مجموع دو طرف متقابل آن باشد مانند چهار، چهار وسط است میان سه و پنج و نصف مجموع سه و پنج است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح هیأت) اهل هیأت وسط را بر چند معنی اطلاق کنند. یکی بر قوس مخصوص و دیگر بر حرکت آن قوس و بر هر حرکت ملایم و معتدل. عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره به این معانی تصریح کرده است. و برای شرح و بسط این معانی رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.

وسط. [وَ] (ع مص) در میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). نشستن در میان قوم و در میان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): وسطهم وسطاً و سطهً، بروزن عده؛ نشست میان ایشان و در میان شد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ، ق) در میان و میان هر چیز. (غیاث اللغات). بین و میان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ظرف است به معنی وسط. (منتهی الارب). ظرف مبهم است به معنی در میان. (غیاث اللغات): جلست وسط القوم، نشستم در میان آن قوم. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

میانه کار

مقتصد، معتدل، میانه رو


وسط

‎ میان میانک مید، دادگر و نیک، میانه (اسم) چیزی که درمیان واقع شده (خواه اطراف آن مساوی باشد و خواه نباشد)، میان میانه مرکز: وچون طریق استخلاص آن بر طول محاصره منحصرمینمود و آن تعذری داشت که در چنان محلی که در وسط بلاد دشمن است سیاه اندک توقف نتواند کرد. )) ‎-3 (صفت) چیزی که نه خوب باشد و نه بد، چیزی که نه زیاد باشد و نه کم. -5 چیزی که نه لاغر باشدونه فربه. یا وسط شمس. آن قوس را که یک سر او آن نقطه ایست بفلک خارج المرکز که برابر اول حمل است از ممثل و دیگر سرتنه آفتاب است وسط شمس خوانند. یا وسط کوکب. وسط ستاره دوری مرکز فلک تدویرش باشد از آن نقطه که برابر سر حمل است بقیاس فلک معدل المسیر و اندازه این دوری بر مرکز معدل آن زاویه است که یک خط اون بسرحمل رسد و دیگر بر مرکز تدویر. یا خود را به وسط انداختن. مداخله کردن.

فرهنگ فارسی آزاد

وسط

وَسَط، در نصف و در دو طرف، میانه، متوسط و معتدل، نه خوب و نه بد، نه زیاد و نه کم، شریف و با اصل و نَسَب خوب، به یک فاصله از دو کناره مثل وسط راه (برای جمع و مفرد و مذکر مؤنث یکسانست)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

میانه

صمیم، مرکز، میان، وسط، میانگین

فارسی به عربی

وسط

تدخل، شرط، متوسط، وسط

عربی به فارسی

وسط

محیط کشت , میانجی , واسطه , وسیله , متوسط , معتدل , رسانه , دل , قلب , قسمت وسط , در وسط , درمیان

فرهنگ معین

میانه

(نِ) [په.] (اِ.) وسط، میان چیزی.


وسط

(وَ سَ) [ع.] (اِ.) میانه، میان، چیزی که نه خوب باشد و نه بد. ج. اوساط.

فرهنگ عمید

میانه

وسط، میان،
آنچه در میان چیزی جا دارد،
متوسط،
[قدیمی] محتوا،

معادل ابجد

میانه کار و وسط

408

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری